آقایان بخوانند...

من معمولا به خاطر نوع شغلم خیلی از تاکسی استفاده می کنم. شاید در برخی از روزها حتی  10 بار هم سوار تاکسی بشم.

معمولا ترجیح میدم صندلی جلو بشینم چون با خیال راحت میتونم گوشیم رو در بیارم و حواسم رو بهش معطوف کنم و بی خیال وقایع جریان گرفته در تاکسی ، گذری در اینترنت و ویچت و ایمیل و ...داشته باشم.


اما وای به روزی که یک خانم یا آقای زرنگ تر از من بر صندلی جلو ، جلوس نموده باشه!! طبیعتا مجبورم به صندلی عقب تشریف فرما شم...در این شکل هم اگر نفرات یا نفر کناریم خانم باشن یا آقایی باشه که حسابی خودش رو جمع و جور کرده ، مشکل خاصی پیش نمیاد!

اما ، وای به روزی که مجبور باشی کنار آقایی بشینی که بویی از فرهنگ تاکسی سواری نبرده!!

باور بفرمایید گاهی کمر درد میگیرم بسکه خودم رو به در ِ تاکسی میچسبونم...آخه آقای غیر محترم ! چی میشه اون هیکل نخراشیده رو یه مقدار جمع و جور کنی و صندلی تاکسی رو با مبل خونه ات اشتباه نگیری؟





به نظر من همه ی این معایب با آموزش و تبلیغات قابل اصلاح هست...میشه مثلا در خود تاکسی ها تابلوهای کوچکی در جهت تذکر مسائل اینچنینی نصب بشه...یا در سطح شهر و در اماکن پر رفت و آمد این  فرهنگ ها رو به مردم آموخت.


خاطره انگیز

چه جالب...خیلی خیلی اتفاقی توی نت برخوردم به دو تا از نوشته هام که حدودا سال های 82 و 83 در مجله ی دیدار آشنای قم چاپ شده بودن...هی ! یاد آن ادیبانگی هایم بخیر...


در خور چشمان تو


لطیف تر از نگاه باران، سبزتر از خواب درخت، آبی تر از چشم آسمان، سپیدتر از برف وطلایی تر از خورشید، تو همه ی این هایی که انتظار آمدنت تمام بنفشه ها را در بهار زندگی به چله ی خزان نشانده است . سال هاست در این انتظار، خورشید جایش را به ماه می دهد و ماه جایش را به خورشید، اما صدای پای آمدنی به گوش نمی رسد . هوای مه آلود دل ها دیگر خورشید پشت ابر نمی خواهد و با ذره ذره اش تن نگاه تو را جلب می کند . چه می شود ضیافت خاموش پونه های یخ زده را به گرمای حضورت پر از شادی و شکوفه کنی؟ چه می شود التهاب ثانیه های سوخته را با چشمه ی پر از طراوت وجود نابت آرامش بخشی؟ مگر چه می شود این خزان بی صدا را در جذبه ی چشمانت محو و فراموش کنی؟

ببین! صدای پای قاصدک ها را می شنوی که صبح های جمعه، زیر نگاه آسمان آبی نام تو را سر می دهند و خواهان رقص حضورت در بزم بی ترانه ی روزگارند . پس به کرامت کریم، به عظمت عظیم، به غفران غافر، به قدرت قادر، به رحمت رحیم، به او که زردی گونه های تمام میخک های باغچه را می بیند، به او که شفافیت پرده ی اشک را در چشمان نجیب کبوتر می خواند، به او که تن تب دار کوچه ی آب و جارو شده را در عطر اسپندهای داغ و بی تاب می فهمد، بیا، بیا و با اشاره ای دنیا را لبریز از لمس بودنت کن، تاجهان یکسره شعری شود در خور چشمان تو ...




تا رهایی…



چشم هایش شیشه ای بود. این روزها دنیا را از پشت عینک می دید. حالا انگار چشم هایش هم کم تر می دید. به خودش تکانی داد. سکوت سپید اتاق، انگار شکستنی نبود. با سرفه های خشک، سکوت را به ضیافت همهمه برد. دلش می خواست از این اتاق سپید برود.

به گذشته فکر کرد ـ همان روزهای عاشقی اش، روزهای جوانی اش، روزهایی که خاک از سر و رویش می بارید. روزهایی که آهنگ زندگی اش طنین خمپاره های بی محل بود و ترانة نگاهش، فریاد موزون گلوله ها. روزهایی که تانک ها برایش لالایی می خواندند و اذان صبح از گل دسته های برج دیده بانی پخش می شد. دلش برای آن روزهایش تنگ شد. دلش برای پاهایش تنگ شد. برای شبی که کنار پاهایش خوابید! دلش برای آن ها که شکسته بالی اش را دیدند و رفتند هم تنگِ تنگ...!

حالا خیلی وقت بود که از آن لحظه ها می گذشت. خیلی چیزها عوض شده بود. دیگر هیچ کس به دغدغه های «آر.پی.جی» سلام نمی کرد. همه عاشق شب های «گیتار» بودند. لالایی کودکان این شهر، حالا، عربدة شیطان پرستان بود. حالا هیچ کس نمی دانست جنگ را با کدام «ج» می نویسند.

دیگر او بود و یک تخت و یک تسبیح.

پاهایش کار دستش داده بود؛ دلش ولی عاشق تر از همیشه، در سینه بی قراری می کرد.

می خواست برود. از نگاه های بی معنی آن بیرون، خسته شده بود. کمی دعا کرد و چشم هایش را بست. عاشق تر از همیشه می خواست به ضیافت چشم مستی برود که آهوی دلش را صید کرده بود! دردهایش نرم نرمک ساکت می شدند. سبک شد. سپید شد. رها شد در حجم نور. رفت تا رهایی...



کارناول محرم !!!

به نقل از وبلاگ : فریاد رامسر   


آنچه محرم در بسیاری از هیت ها اتفاق می افتد ! این ماجرا توهینی به امام حسین یا عقاید مذهبی مردم نمیکند ! روی سخن آن با آنچه است که اتفاق می افتد !


باز هم محرم ، باز هم بهانه خوبی برای بیرون از خونه بودن تا ساعت 2 بعد از نیمه شب ، باز هم جوانانی که با زنجیر خود را میزنند تا دختر ها نگاهشان کنند ، باز هم جمع شدن گردن کلفتهای محل برای بنا کردن خیمه ای بزرگ و سیاه که اگر در آن سینه بزنی به تو غذا میدهند ! باز هم کشتن گوسفند ، گاو و بعضا شتر و نقل روایاتی که معلوم نیست چطور اینقدر مو به مو و دقیق با شرح تمام صحبتهای امام حسین و اصحابش و یزید و یارانش سینه به سینه نقل شده تا به ما رسیده !


بازهم دعوا باز هم فحش و ناسزا بر سر چند زنجیر یا دو استکان ! باز هم همان بانی هیئت که میخواهد با هر وسیله ای شده ارازل را به نماز خواندن بیاستاند ! باز هم صدا طبل و سنج ، یک وانت و کسانی که به این طرف و آن طرف میدوند تا هرچه زود تر موتور برق را پشت آن جاسازی کنند ، تاج مهتابی را روشن کنند ، اکو را تنظیم کنند و حالا کم کم پسر ها می آیند ! مو هایی ژل زده ، تیشرت مشکی با عکس های عجیب ، و یک پیراهن مشکی که دکمه های آن باز است !


شلوار جین آخرین مدل سال ، کفش کتانی گرانقیمت ، و از دور در گردن آنها یک زنجیر طلا نمایان است ، موبایلها را طوری به دست گرفته اند که معلوم باشد و طوری حرکت میکنند که انگار میخواهند یک کار بزرگ انجام دهند ! یک کار مهم که به سرنوشت مردم جهان بستگی دارد !


کم کم جمع میشوند زنجیر میگیرند صف ها را تشکیل میدهند کسانی که مسن تر اند جلوی صف ! کسانی که بلند تر اند جلوی صف ! کسانی که آشنا دارند جلوی صف ! کسانی که آشنا ندارند آخر صف میخواهند مسن باشند یا دیلاق ! بچه های کوچولو هم با زنجیر های کوچک پشت همه ! گاهی یک بچه کوچک طبل کوچکش را آورده تا طبل بزند ! شاید بهترین جا باشد که صدای آن دیگران را دیوانه نکند !


مداح یک نوای آرام را میخواند دسته حرکت میکند ، دود اسفند بسیار غلیظ است . گوسفندی قربانی میشود ، خون کف خیابان راه می افتد ، دسته حرکت میکند جوانان با غرور زنجیر میزنند ، مرد و زن ایستاده اند و نگاه میکنند ، بچه های کوچولو بهانه خوبی برای دختر ها هستند ! بالاخره هر دختری ، برادری ، بچه خواهری ، پسر خاله ای ، بچه همسایه ای چیز پیدا میکند که به بهانه حفاظت از او دنبال دسته راه بیفتد ! اگر هم موردیی افت نشد با دوستانش که باید برود و مورد آنها را با هم حفاظت کنند ! به هر حال زن ها اکثرا در کنار هیت میمانند ، گل میگویند و گل میشنوند ، و از هم صحبتی با هم لذت میبرند و دختران زیبا و آرایش کرده با اندامی قلمی فرصت میابند تا بعد از یک سال ، آزادانه تا نمیه های شب گردش کنند !


نوحه خوان تمام آهنگ هایی که جدیدا ریلیز شده را از آلبوم تمام خواننده ها گلچین کرده و با کلماتی در باره صانحه آشورا بلغور میکند ! همه خوشحالند که اجرای جدید آهنگ ها را میشنوند آهنگ هایی مثل : الهه ناز ، تو عزیز دلمی ، کی اشکاتو پاک میکنه و ... ( فقط لب کارون رو کم داریم ! )


به خانه هر شهیدی ، از دست رفته ای ، چیزی هم که میرسند سریع به احترام آنها سه ضرب سنگین ! زنجیر میزنند !


همینطور که مداح با نگاه نا نجیبش داره دختر های هفت قلم آرایش کرده رو نگاه میکنه میگه خواهرم این امشب رو جون آقا امام حسین روسریتو بکش جلو !


حالا دیگه وقتشه نگاه بازی ها شروع بشه ، روش ها متفاوته ولی بالاخره همه جواب میده ! چون مطلوب طالبه و طالب مطلوب ! با کلاس ترینش اینه که یکی رو نشون کنی و بعد از پایان مراسم بری باهاش صحبت کنی درسته که ریسکش بالاست ولی خیلی با کلاس تره از اینکه دسته رو ول کنی و بری بهش شماره بدی ! باز هم تاکید میکنم در هر صورت جواب میده !


دختر ها عشوه میان ، اگه ازت خوششون بیاد از اول تا وقتی میری شام بخوری ثانیه به ثانیه جلوی چشمتن ! تو هم خیالت راحته که هنوز داری میبنیش ! زنجیرتو میزنی ! حالا دسته برگشته جلوی هیت و الان وقتشه که خودتو نشون بدی ! باید نشون بدی که عرضشو داری ! زنجر زدن سه ضرب کار هر کسی نیست ولی تمام پسر های به قشنگی این کار رو میتونن انجام بدن برای همین تو مجبوری افه های جدیدی رو با زنجیرت تمرین کنی که همه بلد نباشند ! باید بتونی زنجیرو خیلی قشنگ تو دستت بچرخونی ( گرچه همه بلدند که قشگتر از تو این کار رو بکنن ) ، دایره تشکیل دادن و زنجیر زدن برای جلب توجه روش خوبیه مخصوصا اگه دایره های دوتایی تشکیل بشه و یه سری زانو بزنن و زنجیر بزنن ! دوست دخترت باید ببینه که تو چه شجاعی ، و چه دردی رو داری تحمل میکنی ( بد بخت اگه بدونه اصلا درد نداره !!! )


روش خردمندانه تری هم برای جلب توجه وجود داره و ان استفاده از یک فروند دوربین هندی کم و یا حتی دیجیتالی اه ! طوری که انگار دفعه اول و آخرته که این مراسم رو میبینی ( مثلا از خارج اومدی ) یا داری برای یک خبرگزاری مهم فیلم میگری ! پیش بینی میشه امسال در استفاده از دوربین گوشی های نوکیا هم به حد فضاحت افراط بشه طوری که هر دختری لااقل 5 تا عکس تر تمیز دجیتالی تو دوربین این و اون داشته باشه ! ( اخطار : اگر مواظب نباشید از شما عکس هایی گرفته میشه که ممکنه در آینده براتون خوش آیند هم نباشه ! )


حالا اگه هیتتون باحال باشه وقت مصیبت خوندنه ، چراغا رو خاموش میکنند ، حالا هرکسی خودشه و خدای خودش ، حالا همه نشستند و دارند گوش میکنند ، حالت روحانی عجیبیه ! تاحالا هرکاری کردی کردی ، برای هرکی زنجیر زدی زدی ، جلوی هرکی عشوه اومدی اومدی ! ولی حالا خودتی و تمام چیز هایی که باور داری ! حالا خودتی و تمام نیازهایی که داری ! حالا خودتی و تمام تنهایی که تو اون شلوغی حس میکنی !


حالا خودتی و خودت میخوای از آقای خودت حاجتت رو بگیری ! حالا اگه دو قطره اشک نتونتی بریزی معلومه که از دست رفتی ! معلومه که سیاهی ! معلوه که جسومه گناهی ! ولی کیه که محتاج نباشه ! کیه که چیزی نخواد ؟؟ کیه که نخواد سبک شه ؟ همه دو قطره اشک رو میریزن ، همه اون ته دلشون یه چیزی میگه : " دنیا همونه که باور داری ! " اگه امام حسین رو قبول داری بسم الله ! بیا حاجتت رو بگیر ! مریض میارن ، بچه کوچولویی رو میارن که رو پاهاش بند نیست ! زن جونی رو سفارش میکنند که با دوتا بچه ، سرطان خون گرفته ! شوهری که تو کوماست !


آره اینا همه امیدشون به آقاست که شفاشون رو بگیره و امیدشون به شماست که از ته قلب دعا کنید ! میتوند نکنید ؟؟؟؟


حالا وقت شامه ، 100 نفر زنجیر زندن 350 نفر هجوم میارن داخل هیت ! چه شلوغ پولوغیه اونجا ! کسی ندونه فک میکنه اینا نخوردن ! آره اگه مزه غذا امام حسین رو نچشیده باشه ، اگه اینجوری تا حالا غذا نگرفته باشه ...!


ولی ما که میدونیم فرقش چیه ؟! این شبا شب های عشقه ! هر گوشه رو نگاه کنی یه دختر پسر مثل قناری نشستن دارن با هم شام میخورن ! بیچاره ها تفریحی که ندارن ! همین 10 شبه محرمه که میتونن اینجوری با هم باشند ! شب ها شب های با صفایی اه ! هرکسی اهل هر فرقه ای باشه بند بساطش جوره ! خدا کنه کسی اهل چیز بد نباشه ! نصفه شب های هیتم برای خودش عالمی داره ! ارازل نشستن و برای هم تعریف میکنند ! خالی میبندن همدیگه رو دست میندازن و قاه قاه میخندند ! سالی یک باره دیگه ! بذار حالشو ببرن ساعت 4 و نیم 5 دیگه کم کم وقت خوابه !


کاشکی میفهمیدی چی میخوام بگم !              


درد دل یک عزیز

پادشاهی با یک چشم و یک پا

پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت. پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند. اما هیچکدام نتوانستند؛ آنان چگونه می‌توانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟

سرانجام یکی از نقاشان گفت که می‌تواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد. نقاشی او فوق‌العاده بود و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانه‌گیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده.



چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؛ پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان.

شما اطرافیان خود را چگونه نقاشی می‌کنید؟

چشم های تو

چشم های تو قهوه ی ترک است !

ابروانت هوای کردستان!

خنده هایت کلوچه ی فومن!

 گریه های تو چای لاهیجان!

 ساحل انزلی ست چشمانت...

 موج ها آبروت را بردند...

تن داغ تو ماسه ی دریاست...

 توی گرمای ظهر تابستان.

 ای درخت مبارک نارنج...

تو چراغ محله ی مایی!

مرد همسایه ی شما دزد است...

 شاخه ات را برای من بتکان!

 مثل اخبار تازه می مانی

که به چشم کسی نیامده ای...

نکند ناگهان یکی برسد !!!

برساند تو را به گوش جهان....

  مستی و می روی به جانب چپ...

 مستی و می روی به جانب راست....

گاه مثل مقاله ای در شـرق...

گاه چون سرمقاله ی کیهـان!

 ماه مرداد بی تو می گذرد...

حیف این هفت تیر خالی نیست !

من خودم پیش پیش می میرم!

 دیگر این قدر ماشه را نچکان!!!!

آرش پور عیزاده