خاطره انگیز

چه جالب...خیلی خیلی اتفاقی توی نت برخوردم به دو تا از نوشته هام که حدودا سال های 82 و 83 در مجله ی دیدار آشنای قم چاپ شده بودن...هی ! یاد آن ادیبانگی هایم بخیر...


در خور چشمان تو


لطیف تر از نگاه باران، سبزتر از خواب درخت، آبی تر از چشم آسمان، سپیدتر از برف وطلایی تر از خورشید، تو همه ی این هایی که انتظار آمدنت تمام بنفشه ها را در بهار زندگی به چله ی خزان نشانده است . سال هاست در این انتظار، خورشید جایش را به ماه می دهد و ماه جایش را به خورشید، اما صدای پای آمدنی به گوش نمی رسد . هوای مه آلود دل ها دیگر خورشید پشت ابر نمی خواهد و با ذره ذره اش تن نگاه تو را جلب می کند . چه می شود ضیافت خاموش پونه های یخ زده را به گرمای حضورت پر از شادی و شکوفه کنی؟ چه می شود التهاب ثانیه های سوخته را با چشمه ی پر از طراوت وجود نابت آرامش بخشی؟ مگر چه می شود این خزان بی صدا را در جذبه ی چشمانت محو و فراموش کنی؟

ببین! صدای پای قاصدک ها را می شنوی که صبح های جمعه، زیر نگاه آسمان آبی نام تو را سر می دهند و خواهان رقص حضورت در بزم بی ترانه ی روزگارند . پس به کرامت کریم، به عظمت عظیم، به غفران غافر، به قدرت قادر، به رحمت رحیم، به او که زردی گونه های تمام میخک های باغچه را می بیند، به او که شفافیت پرده ی اشک را در چشمان نجیب کبوتر می خواند، به او که تن تب دار کوچه ی آب و جارو شده را در عطر اسپندهای داغ و بی تاب می فهمد، بیا، بیا و با اشاره ای دنیا را لبریز از لمس بودنت کن، تاجهان یکسره شعری شود در خور چشمان تو ...




تا رهایی…



چشم هایش شیشه ای بود. این روزها دنیا را از پشت عینک می دید. حالا انگار چشم هایش هم کم تر می دید. به خودش تکانی داد. سکوت سپید اتاق، انگار شکستنی نبود. با سرفه های خشک، سکوت را به ضیافت همهمه برد. دلش می خواست از این اتاق سپید برود.

به گذشته فکر کرد ـ همان روزهای عاشقی اش، روزهای جوانی اش، روزهایی که خاک از سر و رویش می بارید. روزهایی که آهنگ زندگی اش طنین خمپاره های بی محل بود و ترانة نگاهش، فریاد موزون گلوله ها. روزهایی که تانک ها برایش لالایی می خواندند و اذان صبح از گل دسته های برج دیده بانی پخش می شد. دلش برای آن روزهایش تنگ شد. دلش برای پاهایش تنگ شد. برای شبی که کنار پاهایش خوابید! دلش برای آن ها که شکسته بالی اش را دیدند و رفتند هم تنگِ تنگ...!

حالا خیلی وقت بود که از آن لحظه ها می گذشت. خیلی چیزها عوض شده بود. دیگر هیچ کس به دغدغه های «آر.پی.جی» سلام نمی کرد. همه عاشق شب های «گیتار» بودند. لالایی کودکان این شهر، حالا، عربدة شیطان پرستان بود. حالا هیچ کس نمی دانست جنگ را با کدام «ج» می نویسند.

دیگر او بود و یک تخت و یک تسبیح.

پاهایش کار دستش داده بود؛ دلش ولی عاشق تر از همیشه، در سینه بی قراری می کرد.

می خواست برود. از نگاه های بی معنی آن بیرون، خسته شده بود. کمی دعا کرد و چشم هایش را بست. عاشق تر از همیشه می خواست به ضیافت چشم مستی برود که آهوی دلش را صید کرده بود! دردهایش نرم نرمک ساکت می شدند. سبک شد. سپید شد. رها شد در حجم نور. رفت تا رهایی...



نظرات 1 + ارسال نظر
صدیقه دوشنبه 11 آذر 1392 ساعت 13:59

دلم تنگ شد برای خاطره هامان
برای بلوار امین تا حرم برای شب شعرهای مصلی برای غزل خوانی های توی محوطه حتی برای (یا الله)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد